تو يه شب باروني
دل زينب زاره
يه سال و نيمه روز و شب
اشك نم نم داره
مي خونه خدايا دير شد
هموني كه رو تل پير شد
ديگه نداره دل از دوري آروم
شبا توي خواب ميبينم
پيش داداشم ميشينم
نميده امون بغض توي گلوم
وااااي
كي ميفهمه درد و دلامو
وااااي
كي ميفهمه سوز صدامو
وااااي
امون اي دل امون اي دل
يادته همون اول
رو زدم برگرديم
يادمه دمه مقتل
رو زدي برگرديم...
تا كه اومدم برگردم
پشتمو نگاه ميكردم
ديدم كه انگار سينت سنگين شد
خدا خدا ميكردم تا
جلوي چشاي زهرا
نشه ولي آخر هم غمگين شد...
وااااي
كي ميفهمه رو تل چي ديدم
وااااي
كي ميفهمه رو تل خميدم
وااااي
امون اي دل امون اي دل
منو يه خجالت كه
خيلي آبم كرده
غمِ خرابه عمري
دل كبابم كرده
چيزيكه منو سوزونده
ناله ي رُقيت مونده
اللهي ميمُرد عمه اونجا براش
توي خرابه هق هق كرد
تا كه سرتو ديد دق كرد
خيره خيره شد تو چشم تو چشاش
وااااي
كي ميفهمه رقيه پير شد
واااااي
يه سه ساله تو شام اسير شد
وااااي
امون اي دل امون اي دل
- دوشنبه
- 5
- فروردین
- 1398
- ساعت
- 11:29
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
عباس میرخلف زاده
ارسال دیدگاه