در این قفس بعد از حدودِ چارده سال
از من به جز مشتِ پری مانده ؟ نمانده
زیر غل و زنجیرها ، زیر شکنجه
اصلا  بگویی پیکری مانده نمانده
پیکر که نه ، از بس که در تب سوختم من
حتی بگو خاکستری مانده نمانده
انواع و اقسامِ اهانت ها به من شد
یک ناسزایِ بدتری مانده ؟ نمانده
جز سیلی و شلّاقشان در جیرهء من
آب و غذای دیگری مانده نمانده
جز مرگ، مثل مادرم زهرا برایم
هیچ آرزوی بهتری مانده نمانده
******* 
از پیکرِ صد قطعۀ شاه شهیدان
پیراهنی ، انگشتری مانده نمانده
از بس که سنگ انداخت سمتِ نیزه دشمن
بر نیزه ها آیا سری مانده نمانده
از آستینهایی که پوشانده سری را
پیداست بر سر معجری مانده نمانده
- یکشنبه
- 11
- فروردین
- 1398
- ساعت
- 15:39
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
- 
                            مهدی مقیمی

 
                 
                 
  
   
  
  
  
  
  
  
                                 
                                 
                                 
                                 
                                 
                                
 
     
     
     
     
                
                
ارسال دیدگاه