روزی اندر دشت مجنون می گذشت
آهوئی بگرفت صیادی به دست
بهر این کز لحم آن آهو خورد
خواست صیادش که از تن سر برد
حال آن آهو را چون مجنون بدید
در بر صیاد چون آهو دوید
خویش را در پای صیاد او فکند
دست او بگرفت و گفت آن مستمند
گر تو را بر قتل این آهوست خوش
پیش از این آهو مرا اول بکش
این بگفت و آنقدر مجنون گریست
کز غمش صیاد چون جیحون گریست
گفت صیادش که ای شوریده حال
هست مهرت از چه رو با این غزال
چون ز صیاد این سخن مجنون شنید
از جگر سوزنده آهی بر کشید
گفت آهو را ندارم از چه دوست
که شبیه چشم لیلی چشم اوست
چون محمد بود وجه ذوالجلال
وآن علی اکبر شبیهش در جمال
داشتی زین رو حسین بن علی
با جمال آن پسر عشقی جلی
روز عاشورا چو هنگام قتال
در کف صیاد افتاد آن غزال
خواست چون صیاد قتل آن پسر
همچو مجنونش حسین آمد به سر
گفت ای صیاد از بهر خدا
این غزالم را مکن از من جدا
هین مکش او را که او جان من است
زان که حسنش حسن جانان من است
دان که عشق من از آن بر روی اوست
که بود رویش شبیه روی دوست
وجه او مرات نور سرمد است
صورت و سیرت شبیه احمد است
در سخن گفتن لبش جان پرور است
منطقش چون منطق پیغمبر است
شاعر:کرمانی
- دوشنبه
- 13
- شهریور
- 1391
- ساعت
- 17:5
- نوشته شده توسط
- علی
ارسال دیدگاه