تا که اکبر با رخی افروخته
خرمن آزادگان را سوخته
آمد و افتاد از ره با شتاب
همچو طفل اشک بر دامان باب
کای پدرجان همرهان بستند بار
مانده بار افتاده اند ز رهگذار
دیر شد هنگام رفتن ای پدر
رخصتی گر هست باری زودتر
در جواب از تنگ شکر قند ریخت
شکر از لبهای شکر خند ریخت
مادرا برخیز و مویم شانه کن
خود به دور شمع من پروانه کن
دست حسرت طوق کن بر گردنم
که دگر زین پس نخواهی دیدنم
این وداع یوسف و راحیل نیست
هاجر و بدرود اسماعیل نیست
من ز بهر دادن جان می روم
سوی مهمان گاه جانان می روم
شاعر:نیر تبریزی
- دوشنبه
- 13
- شهریور
- 1391
- ساعت
- 17:7
- نوشته شده توسط
- علی
ارسال دیدگاه