• سه شنبه 4 اردیبهشت 03


میلادیه حضرت ابوالفضل (ع) #گریز به #شهادت -(ماهی به نور هاشمی)

547

ماهی به نور هاشمی
از شرق یثرب شد عیان
کز جلوه اش بیت ولا
شد غبطۀ باغ جنان


زیبِ بَرِ امّ البنین
پور امیرالمؤمنین
سر حلقۀ اهل یقین
مقبول این مطلوب آن


ماه بنی هاشم لقب
بر حجّت حق منتسب
از جلوۀ او در عجب
خورشید اندر خاوران


نخل ولایت را ثمر
برج امامت را قمر
طفلی به زیبائی سمر
شیری شجاعت را نشان


زد بوسه بر پایش ملک
گردید بر دورش فلک
آن چشم حق را مردمک
آن بازوی دین را توان


نفس فضیلت را پدر
معنای وحدت را پسر
بحر ولایت را گهر
در زهد گنج شایگان


چهر وفا خندید از او
نخل ولا بالید از او
نور ورع تابید از او
تقوا شد از او شادمان


تا سنبل پرچین او
زد چتر بر نسرین او
از خندۀ شیرین او
شد عالمی شکرستان


از ماه تابید اختری
از بحر آمد گوهری
چون زهره او را مشتری
گردیده صدها کهکشان


شرح وفا بسط ولا
ایثار را از او بها
گلزار هستی را صفا
بل عالم از او گلستان

از طرّه اش سنبل خجل
گل از صفایش منفعل
داغی شقایق را بدل
شرمنده از او ضیمران


لعل لبش آب بقا
رخساره اش بدر الدجا
سرتا بپا لطف و صفا
وصفش  فراتر از گمان


رخشنده بر چهرش عرق
چون موج نور اندر فلق
در گونه اش رنگ شفق
در ژاله گوئی ارغوان


از طرّه اش باد سحر
هرگاه میکردی گذر
میکاست نرخ مشگ تر
عنبر همی شد رایگان


شبل الاسد پور علی
ملک شجاعت را ولی
از چهره اش نور جلی
تابیده اندر هر کران


عشق و وفا سودای او
هستی پر از آوای  او
وز شوق عاشورای او
سرگشته و حیران جهان


سقای آل مصطفی
برشاه دین صاحب لوا
آن کاو بدشت کربلا
بنمود عطشان بذل جان


خود ساقی اما تشنه لب
جان از عطش در تاب و تب
از آتش دل در تعب
وز بادۀ غم سرگران


تا گفت شاه انس و جان
آبی طلب بر  کودکان
آن فارس گیتی ستان
شد جانب میدان روان


با سطوت آن صاحب علم
تابید چون مه در ظلم
بگشود با اهل ستم
 وعظ و نصیحت را زبان


اما مغیلان را کجا
از بارش باران صفا
از قول حق اهل جفا
سودی نیابد جز زیان


شد تیغ حاکم لاجرم
آشفت صفهای ستم
خود را زد آن صاحب علم
بر خصم چون شیر ژیان


از صارم خونریز او
شد منهزم قوم عدو
هر کس بدو شد روبرو
آورد بانگ الامان


بنمود آن صاحب لوا
سرها ز پیکرها جدا
برخاست فریاد و نوا
بر آسمان از خاکدان


با ضرب تیغ حیدری
آن فارس نام آوری
پاشید نظم لشگری
رو کرد هر سو هر زمان


از برق تیغ پرشرر
گردید جانها شعله ور
وز نالۀ اَینَ المَفَر
شد شورش محشر عیان


آن شیر غاب پردلی
پور برومند علی
با تیغ تیز صیقلی
زد شعله در کِشت خسان
تاب عدو را تا شکست
آن شیر دل از ضرب شست
آب زلال آمد بدست
آخر ز لطف لامکان


بنمود پر از آب کف
تا دل دهد از سوز و تف
اما نبود اینش هدف
دل بود وقت امتحان 


هنگام طغیان عطش
با نفس بودی کشمکش
عشق و وفا بی غلّ و غش
او را رهاند از قید جان


تا نفس هونی شد روان
آن باوفا را بر زبان
شد قامت هفت آسمان
زآن همت والا کمان


تا ریخت آب از دست او
شد هفت دریا مست او
تار هوس بگسست او
دریا شد از او در هوان


تر شد لب خشکیده مشگ
آن کرده تر لب را زاشگ
تسنیم بر او برد رشگ
آن جاری باغ جنان


خود تشنه بیرون شد زآب
آن رشگ ماه و آفتاب
دل بود اندر التهاب
از یاد اطفال نوان


با مشگ می گفتی سخن
آن یادگار بوالحسن
کای مایۀ آرام من
ای از تو طفلان شادمان


تا خیمه با من یار شو
عباس را غمخوار شو
دلداده را دلدار شو
بر تشنگان آبی رسان


دلها ز شوقت در تعب
جانها به لب از سوز تب
بر کودکان تشنه لب
آب تو اکسیر روان


در خیمه گه اطفال شه
چشمی بتو چشمی به ره
هر لحظه ای در خیمه گه
بهر تو در آه و فغان


ای مشگ آب ای قوت جان
ای تو امید تشنگان
خود را ز تیغ ناکسان
در سینۀ من کن نهان


ای رشته ات تار امید
ای از تو سقّا روسفید
از جور اشرار پلید
آخر مگر یابی امان


از تیر باران بلا
محفوظ بنما خویش را
تا از عیال مصطفی
سوز عطش را وانشان


با مشگ او در گفتگو
کز لشگر بی آبرو
باران تیر از چارسو
بارید بر او ناگهان


دست از یسار و از یمین
افتاد از شمشیر کین
او همچنان شیر عرین
در جست و خیز روبهان


تکبیر گویان حمله ور
بر لشگر بیدادگر
جسمش ز هر سوئی سپر
بر تیر و شمشیر و سنان


شد مشگ آبش ناگهان
تیر جفائی را نشان
دیگر نماند او را توان
بر جنگ با اهریمنان


تا ریخت آب از مشگ او
بارید بر رخ اشگ او
آنسان که ابر از رشگ او
پا برکشید از آسمان


آنگاه سقّا با سقا
افتاد چون سرو رسا
از بانگ ادرک یا اخا
بگریست بر او انس و جان


«#عابد» دگر بس کن سخن
از شیرزاد بوالحسن
گو خسروا بگذر ز من
بس نقص دارم در بیان


مدّاح دربار توام
مفتون ایثار توام
شیدای کردار توام
ای خسرو عرش آستان


ای از توام درد و دوا
وی مدفنت دارالشفا
در آرزوی کربلا
سوزم ز مغز استخوان


ای معدن جود و کرم
نام تو گویم دمبدم
مستغرقم در بحر غم
چون کشتی بی بادبان


ای قبلۀ اهل یقین
دل در تمنّایت غمین
تو جلوۀ گلزار دین
فصل بهار من خزان


دیگر ز پا افتاده ام
لیک از جهان آزاده ام
تا بر غمت دل داده ام
ساید سرم بر فرقدان


گر مردم صاحب هنر
بر شعر من دارد نظر
لطف مضامین گو نگر
ایضا مبین و شایگان

  • چهارشنبه
  • 28
  • فروردین
  • 1398
  • ساعت
  • 12:46
  • نوشته شده توسط
  • ابوالفضل عابدی پور

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران