پشت غزل شکست و قلم شد عصای او
هر جا که رفت، رفت قلم پا به پای او...
بعدش نوشت از غم مردی که میرسید
هر شب به گوش سرد زمین، نالههای او...
مردی که در زمانۀ ارواح شبپرست
خورشید بود و حبس شدن هم سزای او
زندانی عجیب و شگفتی که میشدند،
جلادها به شیفتگی مبتلای او...
(نقشه شروع شد)
دو سه روزی گذشت و زن
ماند و حضور عرشی و حُجب و حیای او
پر شد تمام روح زن از سوز، ضجه، زجر
از ناله، ناله، ناله و از هایهای او
پس در خودش شکست و شکست و شکست و گفت:
هر که تو نشکنیش و نسازیش، وای او!
آن قدر روح خاکی زن در خودش گداخت
تا که طلای ناب شد از کیمیای او...
- دوشنبه
- 2
- اردیبهشت
- 1398
- ساعت
- 17:21
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
مهدی زارعی
ارسال دیدگاه