داشت میگفت خداحافظ و مادر میسوخت
آب میریخت ولی کوچه سراسر میسوخت
رودی از شهر خودش بود و به دریا میرفت
روزگاری که در آتش تن کشور میسوخت
آسمان زیر قدمهاش تکان میخورد و
ابرها خیس عرق میشد و معبر میسوخت...
عملیات عطش، رمز که یا زهرا بود
داشت بر روی لبش سورۀ کوثر میسوخت
آسمان بر سر او آتش و خون میبارید
در رگش آتش و خون، هر دو، برابر میسوخت
شعلهور میشد و تا پای نبودن میرفت
قبل خاموش شدن باز هم از سر میسوخت
با خودش گفت: جهان بوی تعفن دارد
از همین بود که چون عود معطر میسوخت...
تیر و ترکش به سر و پا و دو دستش میخورد
صحنهای بود که حتی دل سنگر میسوخت
- سه شنبه
- 10
- اردیبهشت
- 1398
- ساعت
- 11:37
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
حسن اسحاقی
ارسال دیدگاه