یا ازلیَّ الظُّهور، یا ابدیَّ الخفا
نورُک فوقَ النَّظر، حُسنُک فوقَ الثنا
نور تو بینشگداز، حسن تو دانشگسل
فکر تو اندیشهکاه، کُنه تو حیرتفزا...
بر درت اندیشه را شحنۀ غیرت زند
لطمۀ حیرت به روی، سیلی جهل از قفا...
شاهد عرفان توست از همه کس بینیاز
گو همه دلها بسوز، گو همه جانها برآ...
نکتۀ توحید تو آنچه پسند آیدت
عقل نگیرد فرو، کشف نیابد فرا...
علم تو آنجا که شد پردهنشین بُطون
نیست مطالب درست، نیست دلایل رسا...
دانش و بینش به هم، یک به یک آمیخته
ابجد عشق تو را هست نخستین هجا...
سطر بقا را تویی اول و آخر ولی
اولِ بیابتدا، آخرِ بیانتها...
خواسته عدلت به نور نظم جهان وجود
داده به خورشید و مه ملک صباح و مسا...
هر گلی از گلشنت یافته رنگی دگر
خندۀ گل زعفران، گریۀ خونین حنا...
پیش بزرگی تو خُرد، بزرگان همه
چرخ به راه تو خاک، شاه به کویت گدا...
ما همه امیدوار، جود تو امیدبخش
ما همه حاجتطلب، لطف تو حاجتروا...
از همه آزادهام تا به توام پایبند
وز همه بیگانهام تا به توام آشنا...
دور فکن از دلم وز دل من دور به
هر چه نه شوق و شعف، هرچه نه عشق و ولا
صید محبت منم، آرزویم بس همین
کز خَم فتراک شوق باز نگردم رها...
گر ز تو آید غمی بر دل غمپرورم
موی به مویم کشد زمزمۀ مرحبا...
در شب تاریک غم کرده به درماندگی
خاکنشینان جُرم بر کرمت اتّکا...
آنکه تو افراختی بر سر اقبال او
چتر سعادت کشد سایۀ بال هما...
داشت سلیمان به خود نام تو نقش نگین
ورنه چه بندد پری آصِفِ بِن برخیا...
ای که به هر جا ظهور کرده به نام دگر
هم عربی را اله، هم عجمی را خدا...
سجده به هر سو برم، قبله تویی غیر نه
کعبۀ بطحا یکیست با حرم ایلیا...
گمره کوی تو را حرف جبین: قَدْ هَلَک
سالک راه تو را نقش نگین: قَدْ نَجَی
نام مسلمانیام از وَرَقت دور باد
تن به حرم معتکف، دل به صنم مبتلا...
عاجز و درماندهام، بر دل من میکند
نفس ستم بر ستم، حرص جفا بر جفا
بر دل افسردهام حیف که کردم چنین
مشعل قدّوسیان کشتۀ باد هوا
بر من و بر حال من وای کز این نفس شوم
میرودم ناروا، میسزدم ناسزا...
داعیۀ این و آن از دل من دور کن
نیست جز این ملتمس، نیست جز این مدَّعا...
مفتقرم مفتقر، برده به تو افتقار
ملتجیام ملتجی، کرده به تو التجا
تا مگر از نور تو بدر شوم بر سپهر
میطلبم از جهان همچو هلال انزوا...
تشنۀ فیض توام ابر عنایت ببار
دجلۀ بغداد کن بادیۀ کربلا...
از تو کتابی به ماست علم نبوت در او
فاتحۀ آن صفی، خاتمهاش مصطفی
جنبش پرگار صنع شد ز ازل تا ابد
زین دو فراهم رسید دایرۀ انبیا
نور تو پست و بلند کرده احاطت همه
خواه به کوه اُحد، خواه به غار حرا...
خرمن اصحاب شید چون نشود سوخته
برقزنان ذوالفقار در کمر مرتضی
از نظر ما گذشت وز بصر ما نهفت
بسکه بلندی گرفت کوکبۀ اصطفا...
خاتمۀ کار من هم به هدایت رسان
چون تو خود آموختی فاتحۀ إهدنا
بر سر آنم دگر کز سر بیچارگی
نالهکنان درد دل ختم کنم بر دعا
من که و حرف دعا کز ادبم دور باد
علمُک فی کلِّ حال مُشتَملٌ حسبُنا
- پنج شنبه
- 12
- اردیبهشت
- 1398
- ساعت
- 13:22
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
فیضی دکنی
ارسال دیدگاه