گوشهي بستر مرگ افتاده
پيرمردي كه غريب و تنهاست
پاي تا سر بدنش ميلرزد
اثر زهر ز رنگش پيداست
***
حال و روزش چه قَدَر پائيزيست
همهي برگ و برش ميسوزد
از لب خونشدهاش معلوم است
پاره پاره جگرش ميسوزد
***
اشكهايش به غمِ ساعاتي
كه خدايي شده ميافزايند
رنجهايي كه كشيده دارند
باز در خاطرهاش ميآيند
***
يادش آيد شب جانسوزي كه
حُرمت خانهاش از كينه شكست
آن قَدَر ضربهي پا خورد آخر
در ِكاشانهاش از كينه شكست
***
لحظاتي كه ميان آتش
چارچوبِ درِ خانه ميسوخت
گريه ميكرد به آن روزي كه
پشت در مادر ِخانه ميسوخت
***
موقع مرگ دوباره آقا
ياد ، از خاطرهاي ديگر كرد
يادِ آن خاطرهي تلخي كه
جگر سوخته را پرپر كرد
***
پيرمردي ز نفس افتاده
پابرهنه پِِيِ مركب ميرفت
مثل آن دختركي كه پشتِ
قافله ماند و دلِ شب ميرفت
***
دختري كه همه روز و همه شب
به لبش نام پدر را ميبُرد
به خداوند اگر عمه نبود
زير آماج كتكها ميمرد
علي صالحی
منبع : من غلام قمرم
- سه شنبه
- 14
- شهریور
- 1391
- ساعت
- 13:4
- نوشته شده توسط
- جواد
ارسال دیدگاه