وقتی که دیدمش... چه بگویم؟... بدن نداشت
کوچکترین نشانهای از خویشتن نداشت...
آن خاکِ پاکِ سرخ معطّر، بهجز پلاک،
- آن هم پلاکِ سوختهای- در کفن نداشت
او ماه بود و یک تنه تابید تا مُحاق
او شعله بود و چارهای از سوختن نداشت
دیشب به خوابم آمد... بیخاک و بیپلاک
گلزخمهای واشده بر پیرهن نداشت
پیشانی مرا با لبخند بوسه زد:
- «دیدی که جان هم ارزش اندوختن نداشت!»...
- جمعه
- 20
- اردیبهشت
- 1398
- ساعت
- 17:53
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
محمدجواد شاهمرادی
ارسال دیدگاه