• پنج شنبه 6 اردیبهشت 03


شعر توحیدی -(دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد)

471

دل زنده شود کز تو حیاتی طلبد
جان باز رهد کز تو نجاتی طلبد
گر بر سر ذرّه‌ای فتد سایۀ تو
خورشید از آن ذرّه، زکاتی طلبد

هر دل که ز لطف تو نشان یابد باز
سررشتۀ خود در دو جهان یابد باز
در راه تو هرکه نیم‌جانی بدهد
از لطف تو صد هزار جان یابد باز

هر نقطه که در دایرۀ قسمت توست
بر حاشیۀ مائدۀ نعمت توست
در سینۀ ذرّه‌ای اگر بشکافند
دریا دریا، جهان جهان، رحمت توست

آن دید بقا که جز بقا هیچ ندید
وآن دید فنا که جز فنا هیچ ندید
آن دیده بُود که جز عدم خلق نیافت
وآن بنده بود که جز خدا هیچ ندید

ای بندگی تو پادشاهی کردن
کارت همه اِنعام الهی کردن
من در غفلت، عمر به پایان بردم
من این کردم، تا تو چه خواهی کردن

گه تحفه به نالۀ سحرگاه دهی
گه تشریفم برای یک آه دهی
زآن می‌خواهم بی‌خودی خویش که تو
بی‌خود کنی آن‌گاه به خود راه دهی

یا رب غم تو چگونه تقریر کنم؟
از دست بشد عمر، چه تدبیر کنم؟
از جرمِ من و عفوِ تو شرمم بگرفت
در بندگی تو چند تقصیر کنم؟

من بی‌تو دمی قرار نتوانم کرد
احسان تو را شمار نتوانم کرد
گر بر تن من زبان شود هر مویی
یک شکر تو از هزار نتوانم کرد

  • جمعه
  • 20
  • اردیبهشت
  • 1398
  • ساعت
  • 18:25
  • نوشته شده توسط
  • ابوالفضل عابدی پور

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران