مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
دیوانۀ عشق تو سر از پا نشناخت
هر کس به تو ره یافت ز خود گم گردید
آن کس که تو را شناخت خود را نشناخت
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست
اجزای وجودم همگی دوست گرفت
نامیست ز من بر من و باقی همه اوست
دل گر ره عشق او نپوید چه کند
جان دولت وصل او نجوید چه کند
آن لحظه که بر آینه تابد خورشید
آیینه «اَنَا الشَّمس» نگوید چه کند
هرچند که جان عارف، آگاه بُوَد
کی در حرم قدس تواَش راه بود؟
دست همه اهل کشف و ارباب شهود
از دامن ادراک تو کوتاه بود
عارف که ز سرّ معرفت آگاه است
بیخود ز خود است و با خدا همراه است
نفی خود و اثبات وجود حق کن
این معنیِ لا اله الا الله ست
گر بر در دیر مینشانی ما را
گر در ره کعبه میدوانی ما را
اینها همگی لازمۀ هستی ماست
خوش آن که ز خویش وارهانی ما را
میگفتم یار و میندانستم کیست ؟
میگفتم عشق و میندانستم چیست؟
گر یار این است چون توان بیاو بود؟
ور عشق این است چون توان بیاو زیست؟
آنی که ز جانم آرزوی تو نرفت
از دل هوس روی نکوی تو نرفت
از کوی تو هرکه رفت دل را بگذاشت
کس با دل خویشتن ز کوی تو نرفت
از واقعهای تو را خبر خواهم کرد
وآن را به دو حرف مختصر خواهم کرد
با عشق تو در خاک نهان خواهم شد
با مهر تو سر ز خاک برخواهم کرد
- چهارشنبه
- 1
- خرداد
- 1398
- ساعت
- 17:23
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
ابوسعید ابوالخیر
ارسال دیدگاه