می سوزم و چو شمعِ سحر آب می شوم
از غصّه ی فراقِ تو بی تاب می شوم
دارم کنارِ بسترِ تو گریه می کنم
در لحظه های آخرِ تو گریه می کنم
اکنون که زخمِ رفتنِ تو بر جگر نشست
این کوهِ درد بر سرِ دوشِ پدر نشست
با دخترت در این دمِ آخر سخن بگو
مادر بیا و حرف دلت را به من بگو
بابای من زِ هجر تو دلگیر می شود
قلبِ جوان او زِ غمت پیر می شود
مادر بیا به خاطرِ زهرا بمان مرو
حتّی گرفته است دلِ آسمان مرو
مادر بمان زِ بیت نبوّت صفا مَبَر
آرامش و قرار دل مصطفی مَبَر
مادر بمان و از دلِ این خانه پا مَکِش
بر صورتِ شکسته ی خود این عبا مَکِش
داری تو عزمِ رفتن از این خانه می کُنی
سقفِ دلِ مرا زِ چه ویرانه می کُنی؟
من التماس می کنم ای مادرِ عزیز
امشب بیا و خاکِ عزا بر سَرَم مریز
این زندگی بدونِ تو دشوار می شود
یاسِ تو بی تو طُعمه ی صَد خار می شود
تو می روی و فاطمه ات می شود یتیم
گردد دچارِ رنج و مصیباتِ بَس عظیم
تو می روی و فاطمه آزار می کِشد
آزارها از آن دَر و دیوار می کِشد
تو می روی و شُعله کِشَد دست بر رُخَم
روزی به تازیانه دَهَد خَلق پاسُخَم
تو می روی و داغ به سینه نشستنی ست
روزی رِسَد که پهلوی زَهرا شکستنی ست
- چهارشنبه
- 1
- خرداد
- 1398
- ساعت
- 18:50
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
رضا رسول زاده
ارسال دیدگاه