عاشق نشد آنكس كه قرن را نشناسد
اي واي اگر بوي وطن را نشناسد
يعقوب به خود گفت الهي كه زليخا
عاشق نشود،يوسف من را نشناسد
هرگز به تمكن نرسد در همه ي عمر
هر كس كه الفباي سخن را نشناسد
از اصل خود افتاده نه از اسب كسي كه
مجذوب عقيق است و يمن را نشناسد
پس حاصل يك عمر گدائي من اين است
بيچاره گدائي كه حسن را نشناسد
ما عاشق و ديوانه ي او بوده و هستيم
سرمست ز پيمانه ي او بوده و هستيم
المنت ولله كه از بدو تولد
مهمان كرمخانه ي او بوده و هستيم
دور سر عشاق حسن گشتم از آغاز
درميكده پروانه ي او بوده و هستيم
با دست خودش لقمه به سگ داد و از آن پس
دربان در خانه ي او بوده و هستيم
ما ريزه خور،ريزه خور،ريزه خوران
آن سفره ي شاهانه ي او بوده و هستيم
- پنج شنبه
- 2
- خرداد
- 1398
- ساعت
- 18:35
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
محسن صرامی
ارسال دیدگاه