به باران فکر کن... باران نیاز این بیابان است
ترکهای لب این جاده از قحطی باران است
به باران فکر کن آری که در دستان این صحرا
هزاران برکه خشکیده، هزاران ماه بیجان است
تو شاید نه! ولی بیشک به باران فکر خواهد کرد
گلی که تشنه و بیحال روی دست گلدان است
چه لطفی دارد اینکه شاخه را محکم بگیرد برگ
درست آن لحظه که شاخه خودش در دام توفان است
بیا تا شهر، شهر آب و هوای دیگری دارد
میان برجها انگار کل شهر زندان است
صدای خش خش برگ است زیر پای عابرها
ولی نه! این صدای خِس خِس حلقوم تهران است
به هر میدان صدایش میزنند آری... ولی افسوس
ولیّ عصر در تهران فقط نام خیابان است
کجا باید بگردم؟ صبحدم کو؟ روشنایی کو؟
بگو خورشید امشب در کدامین خانه مهمان است؟
صدای تِک تِکِ ساعت، تکان دادهست دنیا را
که هان! بیدار شو! بیدار شو! شب رو به پایان است
- شنبه
- 1
- تیر
- 1398
- ساعت
- 12:3
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
رضا حاج حسینی
ارسال دیدگاه