زَهر اَشکی شد و چشمانِ تَرَش را سوزاند
سینهیِ بی رمقِ مُحتضَرَش را سوزاند
بارها حُرمتِ این شیخ در این شهر شکست
نالهی بی کسیاش هر سحرش را سوزاند
سالها بود که با روضهی مادر میسوخت
آنقدر سوخت دلش دور و برش را سوزاند
قاتلِ مادر او باز سراغش آمد
هیزم آورده و دیوار و دَرَش را سوزاند
باز هم شُکر که پهلویِ نَحیفَش نشکست
گرچه لرزیدنِ طفلان جگرش را سوزاند
پیرمرد است و زمین میخورد و میگِریَد
یادِ داغی که دلِ شعله وَرَش را سوزاند
یادِ آن شهر که لبخندِ یهودیهایش
جگرِ دخترک رهگذرش را سوزاند
دخترک زیر پَرِ چادر عمه میرفت
ناگهان آتشِ بامی سپرش را سوزاند
پنجهیِ پیرزنی گیسویِ او را وا کرد
تَرکهی چوبِ تَری بال و پرش را سوزاند
دستِ در حلقهی زنجیر به دادش نرسید
شاخهی سوختهی نخل سرش را سوزاند
(حسن لطفی)
- یکشنبه
- 2
- تیر
- 1398
- ساعت
- 14:29
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
حسن لطفی
ارسال دیدگاه