شب تنهایی من بود...
چه بغضی بود پنهان در گلوی شب
که کافی بود لب از لب؛
گشاید ماه
تا آگاه
گردد چاه
گفتی چاه من دیدم که بر روی دو پا برخاسته چاهی و میآید به سمت شهر
وَ از این سو شبیه مادری که طفل را از شیر میگیرد
پس از یک روز میگیرد لب شمشیر را از زهر؛
ابن ملجم ملعون
به پیشانیش جای سجده، بر روی لبش وَالتّینِ و الزّیتون
و پای حافظ قرآن، کنار اصل قرآن
از گلیم خود زده بیرون
رسیده چاه تا پشت در دروازه میبینم
میان چشمهایش
از قرار دیشبش با حیدر کرّار بغضی تازه میبینم
خدایا چاهِ بیآبی لباس رود بر تن کرده و از دور میآید
خروشان است
اما نعرهاش تنها به گوش پیرمری کور میآید
همان پیری که امشب تا علی آمد به بالینش
غمی افتاد در جانش
و هنگامی که ظرف شیر را میخواست از مولا بگیرد
لرزهای افتاد بر کاسه از انگشتان دستانش
شب تنهایی من بود، شب تنهایی ما بود
همه تنها ولی تنهاتر از تنها در این تصویر مولا بود...
علی برخاست با علم شهادت سوی مسجد شد
به غیر از اهل عرش و ماه،
آنشب اُمِّ کلثومِ علی هم دید و شاهد شد
که مولا از غروب خویش آگاه است
و میبیند که عزرائیل با پیراهن مشکیش در راه است
چه فرقی میکند دیگر که در، مانع شود
یا دستهای مرغابی خسته
علی عهد خودش را با شهادت چند سالی هست که بسته
تمام راهها امشب به سمت مسجدِ کوفهست
همان جایی که محرابش برای خاطرِ فَرقِ علی
بسیار معروف است
تمام راهها امشب به سمت مسجد کوفهست،
تمام راهها از جمله راه محکم مولا...
غم عالم تماماً یک طرف، یک سو غم مولا
چه رؤیایی از این بهتر که جای چاه،
زهرا میشود بعد از شهادت همدم مولا...
من و تو باز تنهاتر شدیم و کوچه تنها شد...
وَ راز آن که هر شب مخفیانه بر در هر خانه میکوبید
این گونه هویدا شد
دریغا که علی وقتی که ضربت خورد مولا شد
- سه شنبه
- 4
- تیر
- 1398
- ساعت
- 10:30
- نوشته شده توسط
- علیرضا گودرزی
- شاعر:
-
مهدی رحیمی زمستان
ارسال دیدگاه