غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد
عطش و اشک و آتش و غم بود، در تب کودکان بغضآلود
منجی چشمهای منتظران، جمعه در حقشان دعا میکرد...
جادهها هر چه دورتر میشد، چشمهامان صبورتر میشد
شهر آن روز هر چه اکبر داشت، بیریا نذر کربلا میکرد
خنجر آبدیدۀ دشمن، در شررهای باد میرقصید
پیش چشمان بیقرار فرات، سر یک نخل را جدا میکرد...
عشق میدید بازی خون را، پیکر نخلهای کارون را
قبلهای سرخ، خاک مجنون را سجدهگاه فرشتهها میکرد
خاک میبرد لالههایی را که علمدار نینوا بودند
مادری در کنار تربتشان، هی اباالفضل را صدا میکرد
آی آنها که بیخبر رفتید! عهد بستید و تا سحر رفتید
پدری پیر و مهربان هر شب، اشک را سوز ربنا میکرد
عهدتان بود تا شهید شوید، پیش این مرد، روسفید شوید
نوبت امتحان مادر شد، باید این نذر را ادا میکرد
گر چه زخمی، شکسته پر بودید، باز هم عاشق سفر بودید
و کسی داشت قلبهاتان را کمکم از این قفس رها میکرد
وقتی از سمت نور آوردند، یاسها را به روی شانۀ شهر
حجلههای غریبتان شب را صفی از گنبد طلا میکرد...
- پنج شنبه
- 6
- تیر
- 1398
- ساعت
- 11:59
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
سارا سادات باختر
ارسال دیدگاه