این آستان كه هست فلك سایهافكنش
خورشید شبنمیست به گلبرگ گلشنش
تا رخصت حضور نیاید شب طلوع
مهتاب از ادب نتراود به روزنش
جاریست موج معجزۀ جویبار غیب
در شعلۀ شقایق صحرای ایمنش
اینت بهشت عدن كه دور از نسیم وحی
بوی خدا رهاست به مشكوی و برزنش
كو محرمی كه پرده ز راز سخن كشد
دارد زبان ز سبزۀ توحید سوسنش
تا زینت همارۀ هفت آسمان شود
افتاده است خوشۀ پروین ز خرمش
سر مینهد سپیده دمان پای بوس را
فانوس آفتاب به درگاه روشنش
جای شگفت نیست كه این باغ سرمدی
ریزد شمیم شوكت مریم ز لادنش
روز نخست چون گل این بوستان شكفت
عطر عفیف عشق فرو ریخت بر تنش
محتاج نقش نیست كه گردد بلند نام
گوهر، جهان فروز بر آید ز معدنش
اینجاست نور آینۀ عصمتی كه بود
بر نقطۀ نگین نبوت نشیمنش
هم باشدش بهار رسالت در آستین
هم میچكد گلاب ولایت ز دامنش
مرد آفرین زنی كه خلیلانه میشكست
بتخانۀ خلافِ خلافت ز شیونش
از سِدره نیز در شب معراج میگذشت
حرمت اگر نبود عنانگیر توسنش
تا كعبه را، ز سنگ كرامت نیفكند
از چشم روزگار نهانست مدفنش
احرامی زیارت زهراست اشك شوق
یا رب نگاهدار ز مژگان رهزنش
دارم گواه كوتهی طبع را به لب
بیتی كه هست الفت دیرینه با منش
«من گنگ خوابیده و عالم تمام كر
من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش»
- یکشنبه
- 9
- تیر
- 1398
- ساعت
- 14:56
- نوشته شده توسط
- علیرضا گودرزی
- شاعر:
-
خسرو احتشامی
ارسال دیدگاه