نبود توی مدینه
پهلوونی به جز من
بس بود یه اسم حیدر
که دشمنا بلرزن
ولی آخر یه روزی
یه عده ای حسود و بی مروت
بال منو شکستند
تو کوچه شد به همسرم جسارت
کشون کشون میبردن
امیر خیبر و برای بیعت
سی ساله که گذشته
ولی هنوز میسوزم
حرف دلم با چاهه
این شده حال و روزم
واویلتا واویلا
سی ساله بعد دوباره
طعم غمو چشوندن
با شمشیرای کینه
فرق منو شکوندن
تا فرقمو شکستن
دیدم که فاطمه اومد کنارم
با گریه گفت علی جان
بی تو یه لحظه طاقتی ندارم
گفتم بهش که زهرا
بجون زینبم تنها نذارم
زهرا دلم گرفته
دل داره باز بهونه
نذار یه لحظه حیدر
تنها با غم بمونه
واویلتاه واویلا
بابا پاشو حسینت
گریون و بیقراره
پاشو ببین که زینب
سر روی پات میذاره
بابا اگه بری تو
کی پیش دخترت میمونه بابا
لاقل بگو اباالفضل
مواظبم باشه تو اوج غمها
یه روز تو شام و کوفه
من همسفر میشم با کلی اعدا
گریون میشم باباجون
پیش سر برادر
قول دادی توی مقتل
میای بابا با مادر
واویلتاه واویلا
- چهارشنبه
- 12
- تیر
- 1398
- ساعت
- 10:33
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
عباس میرخلف زاده
ارسال دیدگاه