چه شد مگر که زمین و زمان در آتش سوخت
که باغ خاطرهها ناگهان در آتش سوخت
به آبیاری گلهای تشنه آمده بود
شراره خیمه زد و باغبان در آتش سوخت
میان آتش و خون بانگ یاعلی برخاست
صلات ظهر صدای اذان در آتش سوخت
از این بلا نه فقط سوخت جان مردم ما
که جان سوختگان جهان در آتش سوخت
به ابر گفت ببار و به برف گفت بموی
گمان کنم جگر آسمان در آتش سوخت
بگو سیاه بپوشد بهار سال جدید
لباس عید همه کودکان در آتش سوخت
چه درد و داغی از این درد و داغ بالاتر
ببین فرشتهٔ آتشنشان در آتش سوخت
پی نشاندن این درد و داغ طاقتسوز
هزار قافله اشک روان در آتش سوخت
بس است، روضهٔ آتش دگر مخوان شاعر
که خیمههای دل عاشقان در آتش سوخت...
- شنبه
- 15
- تیر
- 1398
- ساعت
- 12:6
- نوشته شده توسط
- علیرضا گودرزی
- شاعر:
-
سعید بیابانکی
ارسال دیدگاه