«آن يار کزو خانهي ما جاي پَري بود
سر تا قدمش چون پري از عيب بري بود»
انگار در اعماق نگاهش خبري بود
در شهر خودش بود و دلش در سفري بود
ميرفت دلت كوي به كو، خانه به خانه
«جمعي به تو مشغول و تو فارغ ز ميانه»
انگار کسي رو به خراسان به نماز است
با چادر سبزي که پر از عطر حجاز است
«اَلمِنَّتُ لِلَّـه که درِ ميکده باز است»
مستي ـ به خدا ـ پيش دو چشم تو مجاز است
من مستترين حوض تواَم حضرت مهتاب!
از اين همه اشك است اگر شور شد اين آب
در سفرهي مهمان تو جز نور خدا نيست
هر لقمه مگر با نمک نام رضا نيست
از شوق تو در صحن و خيابان تو جا نيست
کس نيست که در دامن مهر تو رها نيست
حق دارد اگر يوسف ما هم به تو نازد
يك مسجد و ميخانه كنار تو بسازد
آنقدر قشنگی كه دل قافلهها را …
آنقدر كريمي كه همه فاصلهها را …
آنقدر عزيزي كه تمام گلهها را …
ـ از قافيه بگذرـ بگشا اين گرهها را
نزديك ترين سنگ صبور دل مايي
هم دامن زهرايي و هم دست رضايي
قاسم صرافان
- پنج شنبه
- 23
- شهریور
- 1391
- ساعت
- 4:20
- نوشته شده توسط
- جواد
- شاعر:
-
قاسم صرافان
ارسال دیدگاه