گرچه تا غارت این باغ نماندهست بسی
بوی گل میرسد از خیمۀ خاموش کسی
چه شکوهیست در این خیمه که صد قافله دل
مینوازند به امید رسیدن، جرسی
دامن خیمه به بالا بزن ای گل! که دلم
جز پرستاری درد تو ندارد هوسی
ای صفای سحری جمع به پیشانی تو!
باد پاییم و به گردت نرسیدهست کسی...
چه صمیمیست خدایی که تو یادم دادی!
لطف محض است اگر نیست جز او دادرسی
باز شب آمد و من ماندم و این گریه و نیست
جز ابوحمزۀ طوفانی تو همنفسی
- دوشنبه
- 17
- تیر
- 1398
- ساعت
- 16:53
- نوشته شده توسط
- علیرضا گودرزی
- شاعر:
-
محمد فخارزاده
ارسال دیدگاه