سلام ای بادها سرگشتهٔ زلف پریشانت
درود ای رودها در حسرت لبهای عطشانت
سلام ای ریخته بر خیزران و خاک و خاکستر
عقیق تابناک خون ز مروارید دندانت
سلام ای حلق محزون، ای گلوی روشن گلگون
که عالم شعلهور شد از طنین صوتِ قرآنت
تو را از سنگ و چوب و بوریای کهنه پرسیدم
تو را از ریگهای داغ و تبدار بیابانت
هنوز امّا چه عطری میوزد از سمت آن صحرا
چه رازی بود آیا در سرانگشت گلافشانت
::
تو بیشک بر لب خونین نی، خورشید میدیدی
که صبح روشنی برخاست از شام غریبانت!...
- دوشنبه
- 17
- تیر
- 1398
- ساعت
- 17:27
- نوشته شده توسط
- علیرضا گودرزی
- شاعر:
-
فاطمه سالاروند
ارسال دیدگاه