اگرچه داد به راهِ خدای خود سر را
شکست حنجر او خنجر ستمگر را
سرش چو بر سر نی عاشقانه قرآن خواند
ببرد رونق بازارِ هر سخنور را...
دریغ آنکه ندانست قدر او دشمن!
خزففروش چه داند بهای گوهر را؟
به روز حادثه در گیر و دارِ بود و نبود
خجل نمود تنش لالههای پرپر را
چنین شد آنکه به جز زینبش کسی نشناخت
بلند قامتِ آن خونگرفته پیکر را
نشست ـ بار رسالت بهدوش ـ بر سر خاک
که خون ز دیده ببارد، غمِ برادر را
سرود: بیتو اگرچه بسیط دل، تنگ است
ولی مباد که خالی کنیم سنگر را
پیام خون تو را با گلوی زخمی خویش
چنان بلند بخوانم که ابر، تندر را
- دوشنبه
- 17
- تیر
- 1398
- ساعت
- 17:37
- نوشته شده توسط
- علیرضا گودرزی
- شاعر:
-
جواد محقق
ارسال دیدگاه