مرا مبین که چنین آب رفته لبخندم
هنوز غرقهٔ امواج سرد اروندم
در این شبانه که غواص درد مواجم
به دستگیری یاران رفته محتاجم
کسی نگفته و مانده است ناشنیده کسی
منم شبیه کسی، آنکه خواب دیده کسی
منم شمایل داغی که شرقیان دیدند
گلی که در شب آشوب، غربیان چیدند
منم شبیه به خوابی که این و آن دیدند
برای این همه مه پیکر جوان دیدند
منم که با سند زخم، اعتبار خودم
منم که چهرهٔ تاریخی تبار خودم
شبیه سوختن ایل داغدار خودم
منم که با سند زخم اعتبار خودم
پری نموده و بر پردهها فریب شده
فریب غرب مخور کاینچنین غریب شده
ستارهها و پریهای سینما منگر
به چشم غارنشینان چنین به ما منگر
دروغ این همه رنگش تو را ز ره نبرد
شلوغ شهر فرنگش دل تو را نخرد!
سخن مگو که چنین و چنان به زاویهها
مرو به خیمهٔ تاریک این معاویهها
مبر حکایت خانه به کوی بیگانه
مگو به راز، به دیوان، حکایت خانه
اگرچه درد زیاد است و حرفها تلخ است
بهل که بگذرم از شکوه، ماجرا تلخ است
اگرچه حرف زیاد است و حرف شیرین است
ببین به چهرهٔ من برد-بردشان این است
اگر نبود به کف تیغ من که تیزتر است
کجا ز طفل یمن طفل من عزیزتر است
مگر نه طفل من است این گلی که در یمن است
چرا فشردن دستی که بر گلوی من است؟
بهشت مردم شرقم، به غرب کی نگرم؟
دخیل کرببلایم، کجا به ری نگرم؟
چرا که مشق کنم، خط تیغ حرمله را؟
چرا به گندم ری بازم این معامله را؟
ببین به من که برای جهان چه میخواهند
برای این همه پیر و جوان چه میخواهند
برای پیری این کودکان چه میخواهند
منم بلاغت تصویر آنچه میخواهند
گمان مبر که من سوخته ز مریخم
خلاصهٔ همه بغضهای تاریخم
بگو به دشمن تا گفتگو به من آرد
پی مذاکره بگذار رو به من آرد
ز خندههای شما اخم من جمیلتر است
منم دلیل شما، زخم من جلیلتر است
بایست! قوت زانوی دیگران مَطَلب!
به غیر بازوی خویش از کسی امان مَطَلب!
به ضربهٔ سم اسبان به روز جنگ قسم
به لحن داغترین خطبهٔ تفنگ قسم
که جز به تابش شمشیر، صبح ایمن نیست
چراغهای توهم همیشه روشن نیست
کجا به بره دمی گرگها امان دادند؟
کجا که راهزنان گل به کاروان دادند؟
مگر نه شیوهٔ فرعونشان رجیمتر است
در این مناظره، موسای تو کلیمتر است؟
مکن هراس ز من، نامهٔ امان توام
چراغ شعلهور عیش جاودان توام
به دیدگان وصالی در این فراق نگر
به کودکان ستمدیدهٔ عراق نگر
نه کدخدا به تو این قریه رایگان داده
به خط خون من این مرز را امان داده
نه چشم مست تو شرط ادامهٔ صلح است
دهان سوختهام قطعنامهٔ صلح است
کنون که غرقهٔ لطفم، مرا سراب ببین
مرا در آینهٔ رجعت آفتاب ببین
جهان ز موج تو پر شد، خودت جزیره مباش
یمن اویس شد اکنون، تو بوهریره مباش!
چه گویمت که از این بیشتر نباید گفت!
به گوش بتکده غیر از تبر نباید گفت
- چهارشنبه
- 19
- تیر
- 1398
- ساعت
- 13:51
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
علی محمد مودب
ارسال دیدگاه