در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
پرپر شده بر خاک، رها کرد و پراکند
در خاطرهها عطر خوش پیرهنت را
در سوگ تو خون از دل هر سنگ برآورد
وقتی که به خون کرد شناور بدنت را
میخواست که باران عطش بر تو ببارد
میخواست خدا بر سر نی گل شدنت را
میخواست ببویند همه عالم و آدم
قرآن شکوفندهٔ باغ دهنت را
تا قلب اسیران شب، آرام بگیرد
افروخت سر نیزه چراغ سخنت را
ای هدهد هادی که به سیمرغ رساندی
در قاف بلا آن همه مرغ چمنت را
بگذار که در دفتر دلها بنویسند
با داغ، غزل مرثیهٔ سوختنت را
- چهارشنبه
- 19
- تیر
- 1398
- ساعت
- 17:12
- نوشته شده توسط
- علیرضا گودرزی
- شاعر:
-
لیلا رسولی
ارسال دیدگاه