• چهارشنبه 31 اردیبهشت 04


شعر غزل انتظار -(ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی)

740

ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی
جهان و هرچه در او هست صورت‌اند و تو جانی

به پای خویشتن آیند عاشقان به کمندت
که هرکه را تو بگیری ز خویشتن برهانی

مرا مپرس که چونی به هر صفت که تو خواهی
مرا مگو که چه نامی به هر لقب که تو خوانی...

تو پرده پیش گرفتی و ز اشتیاق جمالت
ز پرده‌ها به درافتاد رازهای نهانی

بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد
تو ساعتی ننشستی که آتشی بنشانی

چو پیش خاطرم آید خیال صورت خوبت
ندانمت که چه گویم ز اختلاف معانی

من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم
تو می‌روی به سلامت سلام ما برسانی

سر از کمند تو «سعدی» به هیچ روی نتابد
اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی

  • پنج شنبه
  • 20
  • تیر
  • 1398
  • ساعت
  • 12:20
  • نوشته شده توسط
  • TzwSVsOw

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران