ای نام دلگشای تو عنوان کارها
خاک در تو، آب رخِ اعتبارها
خورشید و مه، دو قطره ز باران فیض تو
مدّی ز جنبش قلمت، روزگارها...
انگشتی از برای شهادت شود بلند
سروی که قد کشد ز لب جویبارها
از بهر خواندن رقم قدرتت بهار
اوراق گل شمرده به انگشت خارها
لطفت برات روزی مردم نوشته است
با خطّ سبز بر ورق کشتزارها
دیوانۀ خیال تو هرجا که پا نهد
ریزد ز شوق عشق تو، طرح بهارها...
موج سراب نیست، که در جستجوی تو
افتادهاند از پی هم بیقرارها...
راه ثنای ذات تو را چون روم؟ که من
دارم به دوش از گنه خویش بارها...
چون آوری به حشر منِ رو سیاه را
از نسبتم شوند خجل شرمسارها...
«واعظ» اگرچه نیست امیدم به خویشتن
دست من است و دامن امیدوارها
- شنبه
- 22
- تیر
- 1398
- ساعت
- 16:46
- نوشته شده توسط
- علیرضا گودرزی
- شاعر:
-
واعظ قزوینی
ارسال دیدگاه