چند داری چشم امّید، ای دلا! از روزگار؟
پایدار هرگز نمانَد عالم ناپایدار
.
این عجوزه، از جبال تخت بر تابوت کرد
شهریاران عظام و خسروان تاجدار
.
تا به کی مست غروری؟ چشم عبرت، باز کن
مجمع مستانیان را بین، هزار اندر هزار
.
گوش عبرت باز کن، بشنو همی ز آواز گور
کاین ندا از گور میآید، به روزی هفت بار
.
کای به غفلت خفتگان! از هول روز رستخیز
یاد از مردن بیارید و ز روز گیر و دار
.
ره خطرناک است، منزل، دور و مقصد، ناپدید
اندر این ره، دزد داری، در کمین، از هر کنار
.
گر به حکمت، همچو افلاطون و گر لقمان شوی
چاره نتوانی کنی، از بهر مرگ ناگوار
.
تا توانی، چشم بد از روی نامحرم بپوش
تا نبیند محرمت، چشم نهان و آشکار
.
پردۀ کس را مدر تا میتوانی پرده پوش
تا ندرّد روز محشر، پردهات را پردهدار
.
همچو دُر، پند «شکوهی» را به گوش دل نیوش
کش دُر شهوار، باید از برای گوشوار
.
- دوشنبه
- 24
- تیر
- 1398
- ساعت
- 11:0
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
غلامرضا شکوهی
ارسال دیدگاه