بادها، گرم و سوزان
ریگها، داغ و تبدار
کاروان داشت می رفت
در کویری پر از خار
ظهر، نزدیک می شد
باز، وقت اذان بود
روستای «ده سرخ»
منزل کاروان بود
خشکسالی در آن ده
داشت بیداد می کرد
تشنگی بود و آتش
خاک، فریاد می کرد
مثل بیمار می سوخت
روستا در تب خود
شد به نرمی پیاده
مردی از مرکب خود
قدری از خاک برداشت
برد نام خدا را
خاک با شوق نوشید
عطر آن دستها را
ناگهان چشمه ای سرد
از دل خاک جوشید
عطر دست رضا بود
آنچه را خاک نوشید
سید احمد میرزاده
- یکشنبه
- 26
- شهریور
- 1391
- ساعت
- 7:26
- نوشته شده توسط
- جواد
ارسال دیدگاه