زگردون تیره ابری , تند گردی بر شد از دریا
جواهر خیز وگوهر بیز وگوهر ریز و گوهر زا
هـژبر بیشه امکان نهنگ لجّـه ایمـان
ولیّ ایـزد منّـا ن علی عـا لی اعـلا
امام ثامن ضامن حریمش چون حرم آمن
زمین از حزم او سا کن سپهر ازعزم او پویا
نهـا ل باغ علّیین ، بهـار مرغـزار د یـن
نسیم روضـه یا سین ، شمیـم دوحــه طـه
سحاب عد ل را ژاله ، ریاض شرع را لاله
خرد بر چهر او واله ، روان از مهر او شیدا
رخش مهری فروزنده ، لبش یاقوتی ارزنده
از ان جان خرد زنده و زین نطق سخن گویا
زجودش قطره ای قلزم ،زرویش پرتوی انجم
جنـا بش قبـله مردم ، رواقـش کعبـه دلهـا
بهشت ازخلق او بوئی ، محیط ازجود اوجوئی
به جَنب حشمتش گوئی ، گرایا ن گنبد مینا
ستـاره گوی میدانش ، هلال عیـد چوگا نش
ز نعـل سمّ یکرانش غبـا ری توده غبـرا
قمررنگی زرخسارش، شکر طعمی زگفتارش
بشر را مهرد یدارش،نهان چون روح در اعضا
زمین اثاری ازحزمش، فلک معشاری ازعزمش
اجـل در پهنه رزمـش ندارد دم زدن یـارا
خـرد طفـل دبستا نش ، قمر شمع شبستا نش
به مهر چهر رخشا نش ،ملک حیران ترازحربا
نظـام عا لـم اکبـر ، قِـوام شــرع پیـغمبر
فروغ د یده حـید ر، سـرور سینـه زهـرا
اَبَد از هستیش آنی ، فلک درمجلسش خوانی
به خوان همتش نانی فروزان بیضه بیضا
وجودش با قضا توام ، زجودش ما سوی خرّم
حد وثش با قِدم همد م ، حیا تش با ابد همتا
قضا تیریست درشستش ،فنا تیغیست دردستش
چو ماهی بسته شستش ، همه د نیا و ما فیها
زمین گویست درمشتش،فلک مُهری درانگشتش
دو تا چون اسمان پشتش ، به پیش ایزد یکتا
به سا ئل بحرو کان بخشد ،خطا گفتم جهان بخشد
گرفتم کو نهان بخشد ، ز بسیا ری شود پیدا
ملک مست جما ل او ، فلک محو کما ل او
ز دریـای نوا ل ا و ، حبـا بی لجّه خضرا
زما ن را عد ل او زیور،جهان را ذات اومفخر
زمان را او زمان پرور، جهان را اوجهان پیرا
ز قدرش عرش مقداری ،زصنعش خاک اثاری
به باغ شوکتش خاری ریا ض جنّت الماوی
رضای او رضای حق ، قضای او قضای حق
د لش از ما سوای حق گزید ه عزلت عنقا
کواکب خشت ایوانش، فلک اُجری خورخوانش
به زیر خط فرما نش چه بُلقا و چه جابُلسا
رخش پیرایه هستی ، د لش سرما یه هستی
وجودش دایه هستی ، چه درمقطع چه درمبدأ
ملک را روی دل سویش، فلک را قبله ابرویش
به گِرد کعبه کویش طواف مسجد الاقصی
جهان را او بود آمر،چه درظاهر چه در باطن
به امر او شود صا در ز دیوان قضـا طغرا
کند از یک شکرخنده ، هزاران مرده را زنده
چنا ن کز چهـر رخشند ه، جهان پیر را بـرنا
رِدای قد س پوشیده ، به هضم نفس کوشیده
به بزم ا نس نوشیده ، می وحدت ز جام لا
مِی از مینای لا خورده ، سبق از ماسوا برده
و ز ان پس سر بر اورده ، ز جَیب جامه الآ
زُدوده زنگ امکانی ، شده در نورحق فانی
چو مه در مهر نورانی چو آب دجله در دریا
ده د ر دشت لا خرگه ، که لا معبود الا الله
ز کـاخ نفی جسته ره به خلوتگاه استثنـا
شده از بس به یاد حق به بحرنفی مستغرق
چنان با حق شده ملحق که استثنا به مستثنی
هی یزدان ثنا خوانت،دوگیتی خوان احسا نت
خمی فتراک فرما نت جهان را عروة الوثقی
ستاره میخ درگاهت ، زحل هندوی درگاهت
ز بیـم خشـم جا نکاهت ، فلک را رنج استـرخا
به سرازلطف حق تاجت،طریق شرع منهاجت
بسا ط قرب معراجت فسبحا ن الذی اسری
مهین نـو باوه آدم ، بهین پیـرایه عـا لم
چو خیر المرسلین مَحرم به خلو تگاه اُو ادنی
توئی غا لب توئی قاهر،توئی با طن توئی ظاهر
تو ئی نا هی توئی آمر، تو ئی داورتوئی دارا
تو درمعموره امکان ، خداوندی پس ازیزدان
چودررگ خون چودرتن جان روان حکم تودراشیا
توئی برنفع وضرقادر، توئی برخیرو شرقادر
توئی بر د یو و دَد آمر، توئی بر نیک وبد دانا
تو جسم شرع را جانی ، تو دُرّ عقل را کانی
تو گنج کا ن یزدانی تو د ا نی سرّ ما اوحی
تو دانا ئی حقا یق را ، تو بینا ئی دقا ئق را
تو رویا نی شقا یق را ز نا ف صخره صمّا
ترا از ماه تـا ماهی، ز حق پروانـه شاهی
گر افزائی و گر کاهی ، نباشد از کست پروا
سخن تخم است واودهقان ثنا مزرع امل باران
فشاند دانه در میزان که چیند خوشه درجوزا
دراوصاف تـو« قـا آنی» دهد دادِ سخنـدانی
کنـد امروز دهقا نی که تا حا صل بَرَد فردا
شاعر:قاآنی
- سه شنبه
- 28
- شهریور
- 1391
- ساعت
- 14:25
- نوشته شده توسط
- علی
ارسال دیدگاه