ساقی امشب تو بساط طربی بر پا کن
مطربا چنگ نواز و دل ما شیدا کن
.
عاشقان را به سرا پردۀ مقصود نشان
یادشیرین کن و فرهاد زمان رسوا کن
.
دشت و هامون را در سیطرۀ مجنون بین
کوه و صحرا را پُر ولوله از لیلا کن
.
یار شکر دهنم بر زبر مصطبه بر
قامتش را به مَثل رشک قد طوبی کن
.
در سماع آور آن زهره بربط زن را
چنگ بر چنگ بنه عقدۀ دل ها وا کن
.
یا ز لعل نمکین نزهت خاطر افزای
یا که ز آن باده پیاپی به دل مینا کن
.
باده را نیست اگر نشئگی و سُکر مدام
یک نفس باده بِهل رو به خُم صهبا کن
.
چیست صهبا ؟ چه بود باده زخم های عصیر
از خُم عید غدیرم قدحی اهدا کن
.
به ترنّم همه اجرام سماوی را بین
به تکلّم همه در ناحیۀ بالا کن
.
آنقدر ریز که بیخود شوم از خویش همی
مست مستم ز می از حال الی فردا کن
.
با طنین سخن نغز محمّد آنجا
روی دل را همه مَعطوف سوی مَعنا کن
.
بر سر دوش نبی صادر اول احمد
خوش به نظاره نشین یا به کنارش جا کن
.
با من سوخته دل جانب صحرا بگرای
عطر آگین نفس از رایحۀ صحرا کن
.
گَردی از دور به پا خاسته زان خیل و حَشم
چشم حق بین بگشا دیده دل بینا کن
.
عرش بر فرش به بین از اثر صُنع خدای
همسری با همه درگسترۀ غبرا کن
.
گوی او نفس من و کفو من و صهر من است
این سخن را هله در کاغذ زر انشا کن
.
تاج شاهیش بنه برسر و بی واهمه اش
جانشین بعد خود ای پاک نهاد او را کن
.
صبح فردا چو دمد خیز ز جا نغمه سرای
نطق (رونق) را در مدح علی گویا کن
.
دوستش هرکه بود نیز تواش دوست بدار
هرکه دشمن بوداورابه جهان دروا کن
.
شهر علمم من و باشد در آن شهر علی
فهم این نکته عیان با لب شَکّرخا کن
.
گل ریحان بنمای و به تماشای گرای
خاطرت مُنبسط از سرو سهی بالا کن
.
یا محمّد نبود هیچ دگر جای درنگ
جای اکنون تو براین خِنگ فلک پیما کن
.
امرحق بود مُطاع پیک اجابت فرمود
به علی گفت بیا خوش به برم مأوا کن
.
شد به بالای بلندی شه اقلیم وجود
فهم این نکته ز ماهیت این معنا کن
.
آمد از دُرج لبش گوهر ناسفته برون
آری اَر دُرّ طلبی غور در این دریا کن
.
روز را در اثر چهره خورشیدوَشش
تا سَحر مُنجلی سِحر ید و بیضاکن
.
یا محمّد به علی گوی که مانندۀ من
محو از روی زمین لات و هُبل ، عُزّا کن
.
گل سوری را در دامن مینا بنشان
نغمه گر ساری و سوری ز لب مینا کن
.
این پیام صمدی را چو صفات ابدی
سر به مُهر است اگر بر همه کس افشا کن
.
بَلّغ از ما بشنیدی و گزیدیم تو را
تو هم او را به ولیعهدی خود ابقا کن
.
به همه گوی که او مظهر ذات ازلی است
به همه مرتبتش را چو خودت القا کن
.
همه جا باش به وحدانیت ما گویا
همه جا رُقعۀ حقانیتش امضا کن
.
به همه گوی که او را بشناسند درست
دور از دور و برش دست رد اعدا کن
.
اوست کز عالم لاهوت به ناسوت رسید
کرّ و فرش بر ابناء زمان اجرا کن
.
اوست چون مهردرخشنده ز بعد تو نبی
آشکارا به نمایانش و لا اِلاّ کن
.
باش در بند سر زلف خَم اندر خَم دوست
(رونقی)هرچه که جزاوست توازسر وا کن
- چهارشنبه
- 9
- مرداد
- 1398
- ساعت
- 12:40
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
حاج محمد رونقی مازندرانی
ارسال دیدگاه