مرید و زائرت از هر نژاد است
خودش روز است و با شب در تضاد است
مگر شمس جمال تو که این دل
به این خورشیدها بی اعتماد است
برای دیدنت خورشید را صبح
به دست آسمان آئینه داده است
به هر صورت که آیی می پذیرم
دل از آئینه های بی سواد است
و هر بیتم بنامت هست مفهوم
غزلهایم تمامی مستزاد است
بدون ضرب میرقصم به چرخش
خرابی مشرب هر گردباد است
طلب ناکرده چشمم اشک می ریخت
همه گفتند این آب مراد است
شدم پیغمبر تصویر و دیدم
برایم صحن آئینه معاد است
کسی فکر مسیح و نوح هم نیست
از این آئینه ها اینجا زیاد است
به ظاهر فرق دارد تاک و انگور
رضا در باطن عالم جوا د است
به هویی خلق شد دنیا و عقبی
بنای عالم و آدم به باد است
شاعر:رضاجعفری
- سه شنبه
- 28
- شهریور
- 1391
- ساعت
- 15:6
- نوشته شده توسط
- علی
ارسال دیدگاه