مسلم بن عقیل
غریبم وقدم زنم به شهر کوفه
به دل زده گل بلا وغم شکوفه
شدست بسته روی من تمام درها
به پیش روی من بود بسی خطرها
سفیر سوی کوفیان زشاه دینم
ولی به کوفه بی پناهم وحزینم
میان کوفیان ومن، شکسته پیمان
امید من بود فقط، به لطف یزدان
دو طفل من میان کوفیان رهایند
ندانم آن گلان من کنون کجایند
نوشته ام حسین من به کوفه آید
ولی خدا کند امیر من نیاید
حسین میا،که کوفیان کشند مهمان
فدای تو شود کنون زمسلمت جان
سر از تنم جدا شود،سرت سلامت
بریزم اشک خون زدیده از ندامت
زنامه ام بسوی تو شدم پشیمان
بترسم اینکه آیی وشوی پریشان
عمارت امیر کوفه روی بامم
درآخرین دمم به تو بود سلامم
بنالم وبگویمت من از دل وجان
میا به کوفه جان مادرت حسین جان
- دوشنبه
- 14
- مرداد
- 1398
- ساعت
- 10:37
- نوشته شده توسط
- اسماعیل تقوائی
- شاعر:
-
اسماعیل تقوایی
ارسال دیدگاه