اين راه براي خسته دور است چقدر
از نور تو چشم بسته دور است چقدر
گامي به تصوّر تو نزديک شدن
از آينهاي شکسته دور است چقدر
با ديدن تو چه محشري خواهد شد
آغاز حيات ديگري خواهد شد
وقتي که به صحن آسمانت برسم
آهوي دلم کبوتري خواهد شد
هر چند دلم نقطهاي از تاريکي است
بين من و تو پاره خط باريکي است
در هندسهي عشق مثلث شدهايم
من، تو «و خدايي که در اين نزديکي است»
من باز ميان موج گيسوي تو غرق
در خلوت صحن پر هياهوي تو غرق
اي ماه من! اين پلنگِ حيرت زده، شد
در برکهي چشم بچه آهوي تو غرق
اينجا همه لحظهها طلايي است چرا؟
هر گوشهي اين زمين، هوايي است چرا؟
برميگردم، در اين دل مشهديم
يک حال عجيب کربلايي است چرا؟
قصدم سفري براي گلگشت نبود
برگشت از آرامش اين دشت نبود
در فال خطوط کف دستانم کاش
تقدير بليت رفت و برگشت نبود
زرد آمده بودم و طلايي رفتم
شب بودم و غرق روشنايي رفتم
از راه زميني آمدم با آهو
همراه کبوترت هوايي رفتم
خط، چشم براه ايستگاه است هنوز
شب، سمفوني قطار و آه است هنوز
خوشبخت کبوترت که تا خانه پريد
آهوي تو آوارهي راه است هنوز
شاعر:قاسم صرافان
- چهارشنبه
- 29
- شهریور
- 1391
- ساعت
- 4:23
- نوشته شده توسط
- جواد
- شاعر:
-
قاسم صرافان
ارسال دیدگاه