یه کاروان ، رسیده به
شهر غم و ، درد و بلا
یه خواهری پرسید داداش
اینجا رو می گن کربلا ؟
شنیدم یه روزی ، تو این سرزمین
می شم با غم و غصه ی تو عجین
می افتی با صورت به روی زمین
اخا المظلوم (۴)
داداش حسین ، بچه هات و
از محملا ، پایین نیار
داغ علی اصغر تو
رو دلم از الان نذار
شده قلب زینب ، پر از اضطراب
امون از نگاه ، غریب رباب
نشسته از الآن ، توی آفتاب
اخا المظلوم (۴)
کاش بمونه ، سایه ی تو
تا همیشه روی سرم
نبینم اون روزی رو که
خالی می شه ، دور و برم
از این لحظه روی لبه این دعام
الهی نبینم ، بدون شمام
تو رو نیزه و من ، تو نا محرمام
اخا المظلوم (۴)
- سه شنبه
- 22
- مرداد
- 1398
- ساعت
- 11:55
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
اصغر چرمی
ارسال دیدگاه