ای صافی روشن گهر، ای گوهر صافی روان
سیاله چون جانی به تن آئینه چون جسمی به جان
.
گه گوهر الماس گون، گه رام هستی گه حرون
گه از درون، گه از برون، ذرّات را بخشی توان
.
باغ و ریاحین از تو خوش، سوری و نسرین از تو خوش
آن از تو خوش، این از تو خوش، آن را توان این را روان
.
آویزۀ گوش فلک، آمیزۀ روح سمک
محتاج فیضت یک به یک، افلاک و خاک و انس و جان
.
هم از تو نزهت در چمن، هم از تو خرّم نسترن
قوتی به رگهای سمن، خونی به عرق ارغوان
.
سرسبزی صحرا ز تو، سرشاری دریا ز تو
هر جلوه در هر جا ز تو، گر آشکار و گر نهان
.
سرو از تو در بالندگی، ابر از تو در بارندگی
هر جا نشان از زندگی، گردیده از نامت عیان
.
ای آب، ای اکسیر جان، ای قُوت سیّال و روان
از هستِ تو هستِ جهان، از بودِ تو بودِ مکان
.
ای #آب، ای طبعت صفا، ای هر لبی را آشنا
چون شد، شدی در کربلا، بیگانه با لب تشنگان؟
.
آنگه که هر طفلی لبش، پژمرده چون گل از عطش
بودی تو در آن کشمکش در دشت و در صحرا، روان
.
نار عطش سور، آن شرر، اطفال را، زد بر جگر
اما تو اندر دشت و در، سیّاله بودی هر کران
.
اصغر چنان گلبرگ تر، بی شیر مادر خون جگر
چون برگ گل اندر شرر، سوزان به فریاد و فغان
.
ششماهه طفل تشنه لب، از تشنه کامی در تعب
با هر نظر کردی طلب، آبی ز مادر بی زبان
.
#عابد دگر گفتار بس، در سینه آتش شد نفس
آبی نداد آن روز کس، جز تیر بر آن ناتوان
.
- چهارشنبه
- 23
- مرداد
- 1398
- ساعت
- 10:23
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
محمد عابد
ارسال دیدگاه