چقدر تیر بر تن تو نشست
چقدر صورتت ترک خورده
چشمهایت دگر نمی بینند
وای از آن پلکهای پژمرده
تکیه ات را بده به شمشیرت
قدرتی ده به جسم خسته خویش
سر عمامه را ببند ، آقا
دور پیشانی شکسته خویش
نیزه ها روبروت صف بستند
سعی خود را نما زمین نخوری
روی پایت باییست چون زود است
از رباب و رقیه دل ببری
سمت گودال میروی باشد
ولی ای عشق قدری آهسته
از همان بوسه بر گلو خواندم
خنجری بر تو راه را بسته
چقدر تیر در پرت جا شد
بالهایت اگر چه کنده شده
ماندن یک سه شعبه در قلبت
کار زجر آور و کشنده شده
وقتی از ڌوالجناح افتادی
زینب از روی تل تو را می دید
ناگهان چشم او سیاهی رفت
تا سرت روی نیزه ای تابید
بدنت بر زمین و اطرافت
مملو از گرگهای بی پروا
نیزه ها هم زدند و هم بردند
تا نماند برای تو اعضا
- شنبه
- 26
- مرداد
- 1398
- ساعت
- 10:46
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
حسین جعفری
ارسال دیدگاه