اگر خواهی ز مُلک دل، برآری لشکر غم را
بکش چون صبح صادق، بی تحمل یک نفس دم را
.
مبین در سرفرازی ذرّه ای وی را به چشم کم
که جا در دیدۀ خود می دهد خورشید، شبنم را
.
اگر در دست احسان، مرهم دلها نمی گردی
به خُلق خوش تسلّی ده دمادم، خلق عالم را
.
گنه را خوار مشمارید کز یک ترک اولی ای
ز باغ روضۀ رضوان، برون کردند آدم را
.
اگر خواهی که در محشر، لبت خندان بُوَد چون گل
به غفلت مگذران بی گریه، ایّام محرم را
.
دمی از تشنگی اصغر بی شیر، یاد آور
ز ابر دیده جاری کن به رخ، سیلاب ماتم را
.
فغان کن از جفای ساربان اهرمن طینت
که از کلک سلیمان زمان، بگرفت خاتم را
.
به چشم شاه مظلومان، جهان تاریک شد آندم
که از دوش علمدارش، نگون کردند پرچم را
.
بنازم غیرت عباس ، کز شمشیر اهل کین
ز بازو شد جدا دستش به ابرو هم، نزد خم را
.
ز زین چون زاده زهرا به خاک افتاد، گردون گفت
فکندی بر زمین، قوم ستمگر، عرش اعظم را
.
جدا رأس شه دین از قفا، چون شمر ملعون کرد
گریبان چاک و دامن گیر جنّت ساخت آدم را
.
ز خاطر، کی رود #شامل غم سلطان مظلومان
کنم با گریه جاری از دو چشم خویشتن یم را
.
- پنج شنبه
- 31
- مرداد
- 1398
- ساعت
- 11:51
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
ارسال دیدگاه