هر آنچه دیدم چشمی ندیده
دیدم روی خاک رگ بریده
اسبا روی پیکرش دویدن
تو صحرا جسمش رو می کشیدن
دیده ام با آه و ناله گوش خونی سه ساله
از نفس افتاده لاله از نفس افتاده لاله
دیدم با دیده ای تر گشته
عمه ام گشته تو بیابون سرگشته
با آنکه خیلی خسته حال بود
می دیدم که بازم در پی اطفال بود
ناکسا قلب مرا شکستند
بر شکم ناقه پامو بستند
ببین که من از نفس فتادم
نرفته آن صحنه ها ز یادم
دیده ام با چشم خونبار روی نی اشک علمدار
وقتی بردنم تو بازار وقتی بردنم تو بازار
واويلا چی بگم من از شام
عمه زینب بود و سنگ دیوار و بام
وای از شام بین بزم اغیار
سوی ناموس من بود نگاه انظار
******
شائق
- یکشنبه
- 3
- شهریور
- 1398
- ساعت
- 11:1
- نوشته شده توسط
- هاشمی
- شاعر:
-
محمود اسدی
ارسال دیدگاه