مضطرب بودم از نخستین روز
آخر ماجرا چه خواهد شد؟
آن همه ترس بی دلیل نبود
عاقبت آنچه که نباید شد
از همان بار اوّل، آن لحظه
که نگاهم به چشم او افتاد
برق چشمش مرا گرفت انگار
عطر او بوی آشنا میداد
پیش چشمان من مجسّم شد
یک به یک آیه آیهی انجیل
نام او بود وعدهی موعود
یک نفر از تبار اسماعیل
من و چند اُسقف دگر با هم
نزد او آمدیم از نجران
تا ببینیم حرف حق با کیست
چیست دین حقیقی؟ این یا آن؟
آمد از جانب خداوندش
راهکاری که ختم قائله بود
بعد از آن بحثهای پی در پی
آخرین راهمان مباهله بود
روز موعود آمد و رفتیم
ما و سیصد تن دگر به مقر
خشکمان زد، همین که دیدیمش
آمد از راه با چهار نفر
یک زن باوقار در پی او
دو پسر بچّهدست در دستش
مردی از جنس نور دنبالش
آمد از راه با همه هستش
همگی بیدرنگ فهمیدیم
بی گمان در مصاف میبازیم
تیغ نفرینمان غلاف شد و
وقت آن شد سپر بیندازیم
مضطرب بودم از نخستین روز
آخر ماجرا چه خواهد شد؟
آن همه ترس بیدلیل نبود
عاقبت آنچه که نباید شد
- شنبه
- 9
- شهریور
- 1398
- ساعت
- 13:27
- نوشته شده توسط
- محدثه محمدی
- شاعر:
-
علی مشهوری
ارسال دیدگاه