بگذار تا برایِ تو باشم عزیزِ من
مجروحِ های هایِ تو باشم عزیزِ من
از دست پختِ مادرتان لقمهای خورَم
پاگیرِ قند و چایِ تو باشم عزیزِ من
بگذار تا که ریشه بگیرم در این دَهه
تا ریشهیِ عبایِ تو باشم عزیزِ من
فرموده است حضرتِ صادق به گریهام
مشمولِ ربنایِ تو باشم عزیزِ من
کاری اگر که هست بگو کار میکنم
تا پیشِ چشمهایِ تو باشم عزیزِ من
بگذار کفش جفت کنم یا غذا کِشَم
یا خرجِ کربلای تو باشم عزیزِ من
با دیگ شُستَنم به تو نزدیکتر شوَم
بی منت آشنایِ تو باشم عزیزِ من
پیشِ سماوری که زِ غَم جوش میزنَد
ماندم که در هوایِ تو باشم عزیزِ من
این استکانِ چای مرا قُرب میدهد
تا عاشقِ خدایِ تو باشم عزیزِ من
پا منبری بزرگ شدم لطفِ مادرم
تاکه فقط گدایِ تو باشم عزیزِ من
مانندِ پیرهای جوانمُرده میشوم
بگذار همصدایِ تو باشم عزیزِ من
پیراهنی که غرقِ بخون است دستِ توست
امشب شود که جایِ تو باشم عزیزِ من
سر را گرفت کنجِ خرابه به گریه گفت :
در فکرِ بوریایِ تو باشم عزیزِ من
- شنبه
- 9
- شهریور
- 1398
- ساعت
- 13:57
- نوشته شده توسط
- محدثه محمدی
- شاعر:
-
حسن لطفی
ارسال دیدگاه