بابا همینکه دخترکت بی پناه شد
بعد از هجوم اسیرِ غمِ یک سپاه شد
از قتلگاه، تا به خرابه مرا زدند
دور از نگاهِ تو همه جا قتلگاه شد
همراهِ راه !، نقشهی راهِ مرا ببین
از ردّ تازیانه تنم راه راه شد
حتی لباسِ پارهی من نیز خنده داشت
وقتی خرابه؛ خانهی فرزندِ شاه شد
میخواستی عروس شوم؛ پیرزن شدم
مویم سپید و رخت سپیدم سیاه شد
قدّم نمیرسید، ببوسم لب تو را
در حسرتت نصیبِ لبم ذکرِ آه شد
هر جا که چشمِ بدنظری در مسیر بود
گفتم عمو بیا که به رویم نگاه شد
زینب اگر نبود، مرا زجر کشته بود
بی تکیهگاه بود، ولی تکیهگاه شد
دستم شناخت، روی تو را؛ چشمِ تار نه
بر پیریام ببخش، اگر اشتباه شد
کاخِ یزید را به سرش میکنم خراب
حالا که سیلِ اشک، برایم سلاح شد
- شنبه
- 9
- شهریور
- 1398
- ساعت
- 13:59
- نوشته شده توسط
- محدثه محمدی
- شاعر:
-
رضا قاسمی
ارسال دیدگاه