نه بود خواندن از آن حدّ روضه خوان اي كاش
نه مي گُــذشت از آن دشت كاروان، اي كاش
نه مي گُـذشت از آن دشــت كاروان و نه بود
در آن مسير كـسي سدّ راهشان ، اي كاش
كسي كه داشت مكان نـزد لامكان ز اَلَست
نمي گرفت بـه واديِ طَـف مكـان ، اي كاش
كنار كُـشته ي اكبر ، خُـدايِ فاطمه گفت :
نمي شكافت دگر پهلوي جوان ، اي كاش
و گـفـت : لحظه ي تشييع پيكـر قاسـم
صدا نداشت تَرَكهاي اُستخوان ، اي كاش
فُـرات با دل سـقّــايِ آبـرو و ادب
شبيه مَشـكْ كمي بود مهربان اي كاش
به جاي آبِ گـوارا ، سـه شعبه ي مسموم
نمي رسيد به يك طفلِ نيمه جان ،اي كاش
دمي كه خونِ دلـش را به آسـمان پاشيد
نشسته بود به خون قلب آسمان ،اي كاش
بر آن بدن كه `مُحمّد” مُدام بـوسـيـدش
نمي زدند دو صد تـيغ همزمان اي كاش
و در بـرابـر زينب نمي زد آن گـونه...
سنان به سينه ي آقاي ما سنان ،اي كاش
تمام آنچه كه مي شد ربوده شد ز تنش
نمي رسيد به گـودال سـاربان ،اي كاش
براي عمـّه ي ما بعـد از آن پـريشــاني
نـبود صحـبتي از قـامتِ كـمان ، اي كاش
...
در آن دمي كه حواسم به روضه معطوف است
مرا نگاه كُــند صـاحب الـزّمان ، اي كاش
- شنبه
- 9
- شهریور
- 1398
- ساعت
- 14:11
- نوشته شده توسط
- محدثه محمدی
- شاعر:
-
محمد قاسمی
ارسال دیدگاه