به دیدار تو آمد یک سحر با چشم تر شبنم
ندیده صبح دیدار تو گم شد از نظر شبنم
گره واکن دخیلش را که فردا صبح خواهی دید
که بندد کوله بار از اشک خود وقت سفر شبنم
ز عطر حسن یوسف یک نظر پیمانهاش پر کن
که غیر از قطرۀ اشکی ندارد ما حضر، شبنم
زلالی آنقدر، در دیدۀ گلها نمیآیی
که رویت را نخواهد دید در خوابش مگر شبنم
ز بس رنگ خیالش نازک است این گل، به هر وقتی
که میخواهد بخوابد میگذارد زیر سر شبنم
کند آغوش باز آنجا که یادت میخرامد، گل
رود از هوش گر روزی کنی بر او گذر، شبنم
چنان غرق تماشای تو گشته چون گل نرگس
که تا پرپر شود عکس تو را گیرد به بر شبنم
به بوی شام زلفت چون صبا شد لاله صاحبدل
شد از آیینۀ صبح رخت صاحبنظر، شبنم
برایش یک تبسم از تو عمر جاودان باشد
ندارد شکوهای از عمر کوتاهش اگر شبنم
چه میداند که دل بر جلوۀ عالم نمیبندد
مگر از دولت صبح دگر دارد خبر شبنم؟
وگر این راز خواهی پاک کن آیینۀ دل را
که محرم نیست با اسرار این گلشن مگر شبنم
مرا از صبحِ دیدار گل و شبنم حکایتهاست
و لیکن گل نه هر گل گویم و شبنم نه هر شبنم
مراد از شبنم، اشکِ زائرِ کوی رضا باشد
مراد از گل همان قصرِ هزار آیینه در شبنم
گلی خفته است در آن روضه، نامش معبد گلها
همه جامه به بر شبنم، همه چترش به سر شبنم
خوشا آن دم که سرزد از خراسان آن گلِ ختمی
همه بام و در آمد گل، همه کوی و گذر، شبنم
گلآرا مرکب صبح آنچنان زد خیمه بر این دشت
که از خاور به راهش فرش شد تا باختر، شبنم
از این شرحی که گفتم میشود معلوم از آن گل
کرامت میبرد چشمی که دارد بیشتر شبنم
مپرس از سرّ اعداد کراماتش که ممکن نیست
شعاع بینهایت آسمان تقسیم بر شبنم
کنون از خوبی آن گل بگویم کز حدیث او
همان بهتر که سازد قصۀ خود مختصر شبنم
به بازار دو عالم رفتم و دیدم فراوان گل
ندیدم حسن رویش را نه در این گل، نه در آن گل
نه در این عالم از خوبی نظیر روی او دیدم
نه در آن عالم آمد مثل او در ديدة جان، گل
به چشم جان و دل دیدم ز باغ روشن عصمت
به غیر از چارده گل نیست در گلزار امکان، گل
گل اوّل رسول اعظم آمد آنکه مجموع است
صفای چارده گل در بهارِ آن گلافشان گل
همه گلها یک از یک خوبتر دیدم که از آن جمع
رئوفی آمد و روزی به دستم داد از احسان گل
دهُم گل آنکه گر خواهی نشان و نام او گویم
گلی در روضۀ رضوان رضا و در خراسان گل
نثار خاک پایش هر چه گل در هر دو عالم شد
از این پس گل فروشان نیز نفْروشند ارزان گل
روایتهاست از او بر زبان رود، ماهی، ماه
حکایتهاست از او در میان باد، باران، گل
از آن چون برق کوتاهست عمر گل که در عالم
به دنبال غبار مرکبش آید شتابان گل
چنان افتان و خیزانند از مستی او در باغ
که سرو افتاده از پا و گرفته دست مستان، گل
شده از رشک بالایش همه یک پای چوبین، سرو
شده از حیرت رویش همه یک چشم حیران، گل
به رؤیا هر که بیند مرکبش را کی کند حیرت
اگر بیند که بر سر چتر دارد در بیابان گل
اگر نام تمام دانشآموزان «رضا» باشد
نشیند یک به یک بر نیمکتهای دبستان، گل
نشاید از ولای او به ترک جان و سر برگشت
نشاید کرد از باد هوسها شمعِ ایمان گل
قصائد رضوی-محمد سعید میرزایی
- پنج شنبه
- 30
- شهریور
- 1391
- ساعت
- 7:38
- نوشته شده توسط
- جواد
ارسال دیدگاه