تو ميشوي مسيح كه بيمار نيستم
ديگر از اين به بعد گرفتار نيستم
از نان دست رنج خودم لقمه مي خورم
شغلم"گدايي"است نه بيكار نيستم
با هر گداكريم شدن ،عادت شماست
ورنه من از شما كه طلبكار نيستم
هست من از گدا شدنم آب مي خورد
وقتي فقير نيستم انگار نيستم
ديدي اگر كبوتر ديوار تو شدم
بالم شكسته بود نه سربار نيستم!
از اين به بعد قول بده عاشقم كني
با من كه باشد عشق نگهدار نيستم
حالا اگر كلاف بدست آمدم فقط
بازار گرمي است خريدار نيستم
از چه جواب نامه ي ما را نمي دهي
چندين شب است!! از تو خبر دار نيستم
گاهي براي آمدنت گريه مي كنم
آنقدر هم به جان تو بي عار نيستم
(علي اكبر لطيفيان)
- جمعه
- 31
- شهریور
- 1391
- ساعت
- 5:30
- نوشته شده توسط
- جواد
- شاعر:
-
علی اکبر لطیفیان
ارسال دیدگاه