علمـدارم فتـاده بر زمیـن است
جـدا دسـت یـل ام البنیـن است
بـه فـرق او عمـود آهنیـن است
شکسته سر دونیمه از جبین است
******
در ایـن آوار تنهـایـی
برادر جان تو سقـایـی
حـرم را کن پذیـرایـی
در این غوغای بی یاری
ندارم جـز تو سـرداری
نمــا بـاز آبــرو داری
ابالفضلـم علمـدارم نباشـد وقـت خوابیـدن
که بی تو قوّت جانش گسسته خواهرم زینب
دلم بی تاب گلم بی آب
دوباره یاوری کن مهربان عبـاس
هـوا دلگیر علـم برگیر
حرم در چنگ مردانی خدا نشناس
جـدا دسـت یـل ام البنیـن است
علمـدارم فتـاده بر زمیـن است
******
در این دشـت بلاپـرور
منـم بی یار و بی یـاور
غمـت را کی کنم بـاور ؟
علم را از زمیـن بـردار
ابـالفضـل علمـبــردار
علـم بـردارِ سـر بر دار
علمـدارم حرم بی تو ببین گردیده بی سامان
که از درد فـراق تو شکستـه خواهـرم زینب
تو سقـایی تو آقـایی
به پا خیز و دوباره حملـه کن آغاز
منم تنها در این صحرا
عطش افکنـده آتش ، کو پر پرواز ؟
بـه فـرق او عمـود آهنیـن است
علمـدارم فتـاده بر زمیـن است
******
در این صحرای پاییزی
در این دریای خونریزی
بـرادر ، بر نمی خیـزی ؟
امیـدم بـوده دسـت تو
نشستم با شکسـت تو
شکستم با نشسـت تو
برادر جان روم بی تو چگـونه تا حرمـگاهان؟
که در خیمه به امیدت نشستـه خواهرم زینب
دلم غمگین غمت سنگین
نـدارم ای بـرادر جان غمـت باور
دلت مجنون سرت پر خون
حـرمگـاه انتظـار مشـک آب آور
شکسته سر دو نیمه از جبین است
علمـدارم فتـاده بر زمیـن است
******
در این وادی شدم تنها
منم با کوهی از غـم ها
به کـام تشنـه بر دریـا
ببیــن آوای دلگیــرم
کنـار طفـل بی شیـرم
کمی بعد از تو می میرم
شود شیعـه عـزادارت به دنیا تا صف محشـر
چنان شالی که بر گردن ببسته خواهرم زینب
تو بر خاکی دو صد چاکی
منم دلخستـه ای با ماتمـت همزاد
به آغـازت به پـروازت
همیشه سروری در این عطش آباد
به دیدارش سـرایم آتشیـن است
علمـدارم فتـاده بر زمیـن است
- چهارشنبه
- 13
- شهریور
- 1398
- ساعت
- 10:2
- نوشته شده توسط
- ابوالفضل عابدی پور
- شاعر:
-
محمدرضا سروری
ارسال دیدگاه