از بس نفس نفس زدی ای ماه دلربا
چون شمع سوختی و نداری دگر صدا
پنجه به گیسوی تو گره خورد قاسمم
دست عدو به کاکل تو گشته آشنا
لرزید دست و پای من از دیدنت،که تو
در زیر دست و پا زده ای سخت دست و پا
از خیمه گر نیامده عمه،دلیل داشت
در بین خیمه بود به دنبال یک عبا
تسبیح پاره پاره ی من بود اکبرم
اما تو مثل خاک تیمم شدی چرا؟
مردم چو دیده ام که به مانند مادرم
بر جسم کوچک تو لگد خورده بی هوا
در بر بگیرمت اگر ای لاله ی حسن
هر استخوانی از بدنت می شود جدا
********
شائق
- پنج شنبه
- 14
- شهریور
- 1398
- ساعت
- 13:39
- نوشته شده توسط
- هاشمی
- شاعر:
-
محمود اسدی
ارسال دیدگاه