• جمعه 2 آذر 03


اشعار شهدا,(و آتش چنان سوخت بال و پرت را)

4945
14

و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتّی ندیدیم خاکسترت را
به دنبال دفترچه ی خاطراتت
دلم گشت هر گوشه ی سنگرت را

 

و پیدا نکردم در آن کنج غربت
به جز آخرین صفحه ی دفترت را
همان دستمالی که پیچیده بودی
در آن مهر و تسبیح و انگشترت را
همان دستمالی که یک روز بستی
به آن زخم بازوی همسنگرت را
همان دست هایی که پولک نشان شد
و پوشید اسرار چشم ترت را
سحرگاه رفتن زدی با لطافت
به پیشانی ام بوسه آخرت را
و با غربتی کهنه تنها نهادی
مرا آخرین پاره پیکرت را
و تا حال می سوزم از یاد روزی
که تشییع کردم تن بی سرت را
کجا می روی ای مسافر؟ درنگی!
ببر با خودت پاره ی دیگرت را
محمّدکاظم کاظمی

  • جمعه
  • 31
  • شهریور
  • 1391
  • ساعت
  • 9:28
  • نوشته شده توسط
  • جواد

برای بارگذاری فایل در سایت اکانت مداحی بسازید



ارسال دیدگاه



ورود با حساب گوگل

ورود کاربران